مهسا کرمانپور | ||
روزی ملا نصرالدین مهمانی چند از قریه ی اطراف دعوت کرده بود. چوان ظهر هنگام شد همسرش گفت»: ای مرد ظهر هنگام است هم اکنون میهمانانت خواهند رسید. تو که مهمان دعوت نموده ای با چه می خواهی شکم این زبان بسته ها را سیر کنی؟ ملا گفت: راست می گویی صبر کن تا اندیشه کنم. دیری نپایید که اولین مهمان رسید و در به صدا در آمد. ملا تکه ای دنبه بر آتش افکنده بود و باد میزد. بوی کباب حیاط را در بر گرفته بود. مرد سر خوشان سلامی داد و با ملا احوال پرسی کرد و عزم دخول کرد که ملا گفت والله من که در خدمتم ولی مگر نشنیده ای که امروز خانه ی حاکم ضیافتی شاهانه بر پاست و همه ی مردم دعوتند!! حال بفرما تو. مرد که با حیرت به ملا می نگریست گفت : نه من کار دارم. شرمنده فکر نکنم امروز ظهر مزاحمت شوم. چندی گذشت دیگر کسی در خانه ی ملا را نزد. صدای پای مردم از کوچه به گوش میرسید، ملا هراسان در را گشود و دید که مردم قابلمه به بغل شتابان به سمت خانه ی حاکم حرکت می کنند. ناگهان از یکی از مردان که در حال دیدن بود، پرسید: این مردم را چه شده؟ مرد گفتک مگر خبر نداری خانه ی حاکم ضیافتی است شاهانه! همه ی شهر و قریه ی اطراف دعوتند. ملا بلا فاصله جامه بر تن کرد و قابلمه را زا همسرش گرفت و به سمت خانه ی حاکم دوید... [ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 9:46 عصر ] [ مهسا کرمانپور ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |