مهسا کرمانپور | ||
روز گاری است که میسوزم و درمانی نیست این جگر سوخته را عشق تو پایانی نیست من ز نو نام تو بر خانه ی دل حک کردم پاسخ این دل حیران شده ویرانی نیست بس که میسوزم و می سازم و می سوزانی ثابتم گشته پس رنج من آسانی نیست من ندارم گنهی، زمزمه کن بر دل خود ظلم بر عشق روا داشتن انسانی نیست جان اگر نیست در این تن تو به یغما بردی ضعف من از قبل خاری بی جانی نیست تو مرادم بدی و قبله گهم سوی تو بود این دل شیفته را بعد تو ایمانی نیست همه گویند دل آزاد کنم از این عشق لیک دل در قفس مهر تو زندانی نیست چهره ام زرد و دلم در بر صد خاطره خواب آنقدر خواستنت هست که میزانی نیست درد عشق است که حالم متحول کرده من از آن سوزم و این درد که درمانی نیست قلم یاد تو بر برگ دلم نقش زده دل من بی تو و یاد تو که سامانی نیست ساکن کوی تو ام لیک پس از من تو بدان همچو این سوته دل از بهر تو خواهانی نیست [ چهارشنبه 93/1/20 ] [ 12:57 عصر ] [ مهسا کرمانپور ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |