سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهسا کرمانپور
 
قالب وبلاگ

تمام حرفهایت را آرام آرام روزها در گوشم نجوا کردی...

حال نوبت توست از نگاهم تمام حرفهایم را بخوان....


[ دوشنبه 92/5/28 ] [ 11:39 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

هیچگاه حتی تصورش را هم نمی کردم!

من و تو ؟؟

چطور؟؟

چرا؟؟

حتی هنوز هم باورش برایم سخت است!

درست یا غلط...

اعتراف می کنم که...

هیچ کس جز خودم مقصر نبود...

 


[ سه شنبه 92/5/22 ] [ 1:19 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

خدایا در پس این لحظات...

خودت میدانی بعد از تو هیچ کس را ندارم....

و جز تو

هیچ کس را نمیخواهنم...

پس خودت را بیش از هر لحظه در زندگی به من نشان بده...


[ شنبه 92/5/19 ] [ 9:24 صبح ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

اگر مثل تو بودم زندگی راحت تر بود...

آنگاه پشت به همه چیز می ایستادم...

و به آینده ای جدید با انسان هایی جدید می اندیشیدم...

انسان هایی که به رفاقتشان، صداقتشان، حتی خودشان اعتباری نیست...


[ شنبه 92/5/19 ] [ 9:20 صبح ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

اوایل فکر می کردم هر روز بیش از پیش عاشقت خواهم شد و هر چه تو را بیشتر بشناسم، بهتر به تو عشق می ورزم. ولی هم اکنون بعد از این همه وقت با خودم تصویر روز های اول را که نمی شناختمت مرور می کنم چقدر برایم زیبا تر از امروز بودی...

کاش هیچ گاه نمی شناختمت...

شاید تصویر امروزت زیباتر بود.


[ یکشنبه 92/5/13 ] [ 5:57 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

خدایاااااا! فرو دادن این همه بغض روزه را باطل نمی کند؟


[ یکشنبه 92/5/13 ] [ 5:53 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

میدانی کی تورا ترک می کنم...

مثل خودت...

لحظه ای که بغض هایت تو را خفه می کنند.

لحظه ای که به قدری احساس تنهایی می کنی که مرگ برایت از این زندگی شیرین تر است...

همان لحظه اگر سرت را بر گردانی دیگر پشت سرت نیستم...

تویی و یک دنیا تنهایی.


[ یکشنبه 92/5/13 ] [ 5:52 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

همه چیز را می توان انکار کرد به جز دوست داشتن...

چرا که در آن لحظه تمام بدن انسان حتی چشم ها خبر از حادثه ای بزرگ می دهند...


[ جمعه 92/5/4 ] [ 3:59 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

کاش می شد بعد از تو همه چیز را بسوزانم...

اگر این گونه بود اول دلم را آتش می زدم که بزرگترین زخم های تو را به یادگار دارد...


[ جمعه 92/5/4 ] [ 3:57 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

چشمهایم را میبندم...

آرزو می کنم همه چیز یک کابوس باشد...

همه چیز...

حتی رفتنت...

با خودم فکر میکنم که هیچ وقت تو را نداشتم...

اما وقتی چشم هایم را باز می کنم...

کفش های کهنه ات را در مقابل جا کفشی میبینم...

گویی سهم من از بودنت کفشاهییست که هر روز داغ رفتنت را برایم تازه می کند.


[ جمعه 92/5/4 ] [ 3:55 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 57437