سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهسا کرمانپور
 
قالب وبلاگ

بزرگترین دروغ امسال من...

من دیگه بزرگ شدم! ای بابا عیدی واسه چی؟جالب بودجالب بودجالب بود


[ پنج شنبه 92/12/29 ] [ 11:50 صبح ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

اگر ماندم به خاطر تنهاییم نبود...

چون کنار تو بودن آرزویم بود...

اگر میروم به خاطر آرزو هایم نیست...

شاید اگر کمی تنها شوی مرا آرزو کنی...


[ پنج شنبه 92/12/29 ] [ 11:47 صبح ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید         

سیب را دست تو دید

غضب آبود به من کرد نگاه        

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز                     

سال ها هست که در گوش من آرام آرام،

خش خش گام تو تکرار کنان       

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان                  

غرق این پندارم

که چرا

خانه ی کوچک ما

سیب نداشت.

(حمید مصدق)


[ سه شنبه 92/12/27 ] [ 10:10 صبح ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

بغض بزرگترین نوع اعتراض انسان در برابر آدم هاست...

اگر بشکند دیگر اعتراض نیست التماس است...( دکتر علی شریعتی)


[ شنبه 92/12/17 ] [ 2:8 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

روز گار عجیبی است...

روزگاریست که شیطان فریاد می زند

آدم پیدا کنید...

سجده خواهم کرد.(دکتر علی شریعتی)


[ شنبه 92/12/17 ] [ 2:6 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

 

در کشور من عشق ورزیدن گناه است...

مردم حتی نمی توانند با یکدیگر صحبت کنند...

خنده هایشان را از یکدیگر پنهان می کنند...

ای کاش آخرین نسل از انسان هایی باشیم که مرگ احساس را بیش از احساس باور دارند...


[ شنبه 92/12/17 ] [ 2:1 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

بعضی روز ها در خیالم با تو صحبت میکنم...

از احساساتی که پشت پلک هایم پنهان شده اند و تو زمانی می توانی انها را بفهمی که هوای دلم ابری شود...


[ چهارشنبه 92/12/14 ] [ 11:59 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

بودن با تو اگر هیچ سودی نداشت...

حداقل دفتر شعرم کامل شد...


[ چهارشنبه 92/12/14 ] [ 11:57 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

بعضی روز ها ترس عجیبی تمام بدنم را می لرزاند...

به تو فکر میکنم...

به احساسی که شایسته نیست، ولی هست...

کاش همان روز که فهمیدم تمام زندگی منی، تمام زندگی ام را به خدا می سپردم و می رفتم...

که حالا اینگونه پایبند این احساس نشوم...

خدایا اگر حکمت است،مجاب کن بنده ای را که تنها پناهش تویی...


[ چهارشنبه 92/12/14 ] [ 11:55 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

روزگار سختی است...

زمانی که همه می گویند وقت رفتن است...

ولی من حاضرم تمام زندگی ام را بدهم تا بمانم...

در همین لحظات عذاب آور...

تنها و تنها کنار تو...

نمی دانم! شاید دستان گرم توست که مرا به ماندن امیدوار می کند.


[ چهارشنبه 92/12/14 ] [ 11:45 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 57530