سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهسا کرمانپور
 
قالب وبلاگ

کسی را که دوستش داری رهایش کن.

اگر به سمت تو برگشت بدان که سهم تو بوده.

در غیر این صورت هیچ گاه ازان تو نبوده...

پس به دنبالش نرو...


[ یکشنبه 92/4/9 ] [ 8:58 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

زن گفت: خداوندا کمکم کن.

مرد کامل را در کجای این دنیا بیابم؟

خداوند گفت در هر گوشه از زمین که بنگری...

و خداوند زمین را گرد آفرید.


[ یکشنبه 92/4/9 ] [ 8:56 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

پوزخندفقط یک مرد ایرانی میتواند در یک زمان با همسر و فرزندانش غذا بخورد. همان هنگام پشت گوشی به مادرش ابراز علاقه کند، در همین حین با دوست دخترش اسمس بازی کند و با کمی درنگ برای مابقی شیفتگانش ایمیل عاشقانه بفرستد....پوزخند


[ یکشنبه 92/4/9 ] [ 8:54 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

اگر روزی تو را با دیگران ببینم حسادت نمی کنم.

مادرم از دوران کودکی به من یاد داده است که عروسکم را به آنان که بیچاره اند، قرض دهم.تبسمتبسمتبسم


[ یکشنبه 92/4/9 ] [ 8:51 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

بعد از تو همه چیز همان گونه خواهد بود که قبل از تو بوده است.

باتو ماندن از تورا ترک کردن سخت تر است.دلم شکست


[ یکشنبه 92/4/9 ] [ 8:47 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

روزی به تو گفتم که دوستت دارم.

خندیدی و گفتی برو ...

هنوز بچه ای...

حال آنقدر بزرگ شده ام که دیگر دوست داشتنت را فراموش کرده ام.


[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 9:55 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

روزی جامی برای خود شعر می گفت و قدم می زد

(بسکه در جان و فکار و چشم و بیدارم تویی          هرکه پیدا می شود از دور پندارم تویی)

نا بخردی از آنجا می گذشت با تمسخر گفت: (بلکه خری پیدا شود)

جامی: (باز پندارم تویی)


[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 9:54 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالها هست که در گوش من آرام ،آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا، خانه ی کوچک ما

سیب نداشت

 


[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 9:53 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

روزی ملا نصرالدین مهمانی چند از قریه ی اطراف دعوت کرده بود. چوان ظهر هنگام شد همسرش گفت»: ای مرد ظهر هنگام است هم اکنون میهمانانت خواهند رسید. تو که مهمان دعوت نموده ای با چه می خواهی شکم این زبان بسته ها را سیر کنی؟ ملا گفت: راست می گویی صبر کن تا اندیشه کنم. دیری نپایید که اولین مهمان رسید و در به صدا در آمد. ملا تکه ای دنبه بر آتش افکنده بود و باد میزد. بوی کباب حیاط را در بر گرفته بود. مرد سر خوشان سلامی داد و با ملا احوال پرسی کرد و عزم دخول کرد که ملا گفت والله من که در خدمتم ولی مگر نشنیده ای که امروز خانه ی حاکم ضیافتی شاهانه بر پاست و همه ی مردم دعوتند!! حال بفرما تو. مرد که با حیرت به ملا می نگریست گفت : نه من کار دارم. شرمنده فکر نکنم امروز ظهر مزاحمت شوم. چندی گذشت دیگر کسی در خانه ی ملا را نزد. صدای پای مردم از کوچه به گوش میرسید، ملا هراسان در را گشود و دید که مردم قابلمه به بغل شتابان به سمت خانه ی حاکم حرکت می کنند. ناگهان از یکی از مردان که در حال دیدن بود، پرسید: این مردم را چه شده؟ مرد گفتک مگر خبر نداری خانه ی حاکم ضیافتی است شاهانه! همه ی شهر و قریه ی اطراف دعوتند. ملا بلا فاصله جامه بر تن کرد و قابلمه را زا همسرش گرفت و به سمت خانه ی حاکم دوید...خیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دار


[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 9:46 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]

فراموش کردن گذشته، زندگی در حال، امید به آینده...


[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 9:15 عصر ] [ مهسا کرمانپور ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 45
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 57561